باغچه بیدی 13 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
در این سایت رمان های صلاح الدین احمد لواسانی با ویرایش بروز منتشر می گردد
باغچه بیدی 13 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
چهار شنبه 22 آبان 1398 ساعت 19:6 | بازدید : 171 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

فصل سیزدهم – بنیاد راشدی

وکیلمون کارهای ثبت قانونی بنیاد رو شروع کرد ولی اشاره نمود چون بنیاد خیریه و خصوصی هست ممکنه که ثبت نهایی چند سال طول بکشه ، البته اضافه کرد که با شروع مراحل ثبت شما می تونید فعالیت هاتون رو شروع بکنید. اما اجازه تبلیغات ندارین .

ساختمان نیاز به یک باز سازی کوچک داشت ، تا شکل لازم را به خودش بگیره . با مهندس پرهام  تماس گرفتم و گفتم یک تیم برای انجام این کار اختصاص بده و تاکید کردم ،

-          دنبال تجمل نیست. چون اینجا یک بنیاد خیریه است .

-          سرمایه آن برای استحکام بنا و اهداف و برنامه هاش هزینه بشه.

-          صد البته حفظ زیبایی و راحتی مهم است و نباید نادیده گرفته شود.

-          مورد آخر هم تسریع در اجرا و تحویل اونِ .

مهندس در پایان گفتگو خبر داد کارهای خونه عشق تموم شده فقط پاکسازیهای نهاییش مونده بود.

هیچکس را توی این مدت نذاشتم بره خونه رو ببینه. می خواستم همه رو شگفت زده کنم.مسعود و نفیسه هم خواهش کردن اگر ممکنه یه خونه ای توی همون محله  براشون پیدا کنم  تا نزدیک ما باشن . تقریبا دفتر رفتن من داشت به صفر می رسید . به بابا زنگ زدم و عذرخواهی کردم و گفتم : ببخشین شما توی زحمت افتادین . ظاهرا فعالیت های جنبی من بیشتر از کارهای موظم شده.
 
گفت : فکرشو نکن نوید جون ، من مثل گذشته کارها رو پیش می برم. بنظرم این کارهایی که می کنی نه تنها جنبی نیستند ، بلکه بسیار مهمند. بنا براین ، تو تا اونجا که ضرورت داره متمرکز شو روی همون مسئله امور بنیاد . من هم قول میدم این طرف کارها به خوبی پیش خواهد رفت.
تشکر کردم  و گفتم : پس عصری خونه می بینمتون . خدانگهدار
گفت : خدا پشت و پناهت.
نزدیک یازده بود که رفتم سروقت سد محسن و با هم رفتیم سراغ خونه تا کنترل کنیم ببینیم همه چیز درست داره پیش
میره....... یانه ؟ خوشبختانه همه امور بر وفق مراد بود........ فقط  چند تا تصحیح باید انجام  میشد و یکی دوتا مورد تازه هم به ذهنم رسید که به مهندس گفتم .
مهندس قول داد : تا دو روز دیگه همه کارها تموم میشه و آماده تحویل هستیم.
تشکر کردم و با  محسن رفتیم توی یکی از اتاق ها که کارش تموم شده بود. گفتم بازم برات زحمت دارم.
گفت : پسر همه دستورات تو رحمته و هیچ نقطه ای برای تبدیل به زحمت نداره. بگو که گوش به فرمونم.
گفتم : برای پیش بردن اهداف بنیاد به خودت ، نرگس و حتی خانم سادات نیاز دارم ............. نمی خوام اطلاعیه بزنم. نمی خوام تو بوق و کرنا کنم. نمی خوام حتی خود آدمای مورد نظر متوجه بشن ،...... می خوام خیلی آروم و بی سرو صدا افراد واقعا نیازمند به کمک رو شناسایی کنیم و تو لیست قرارشون بدیم. بعد بررسی خواهیم کرد که با توجه به بودجه و امکاناتمون از چه کسانی و به چه ترتیب باید برنامه های حمایتی رو شروع کنیم ....... علت اینکه نمی خوام خودشون هم متوجه  بشن اینکه چشم انتظاری بده ....... ممکن اگر بفهمن ........ امید ببندن و ماهم نتونیم اقدامی بکنیم.
سید گفت : کاملا متوجه هستم داداش . خیالات تخت باشه.
گفتم تاکید کردم نمی خوام مستقیم از کسی تحقیق کنید....... حتی معتمدین محلی . از طریق درد دل کردن. با دوستی و همدردی  ....
گفت : توجیه شدم. گفتم مامانت و نرگس ....
گفت : اونارو م توجیه می کنم.
گفتم : توی مدرسه ، دخترا میتونن خیلی خوب بفهمن کیا مشکل دارن . مامان ها هم توی جلسات زنانه و رفت  آمد با همسایه ها. البته موقتا و آزمایشی از محدوده خودمون شروع می کنیم. اما بعد گسترشش می دیم. به سمت جنوب شهر .
سید گفت: خیالت راحت باشه.
گفتم : اما مورد بعد. یه سری کسب و کار باید در نظر بگیریم که در قالب کارگاه های کوچیک یا شغل هایی که زنهای
خونه دار بتونن تو خونن مشغول بشن و در امدی کسب کنند ....... اولویت با خانم های بی یا بد سرپرسته که بچه  هم
دارن .......  مردای ابرو داری که به نوعی دچار مشکل اقتصادی و بیکار شدن. اما با یه سرمایه کوچیک میتونن دوباره
مشغول بشن و مخارج خونوادشون رو تامین کنند.

بچه های خودمون  ، با معرفتها و پاکارشون رو هم لازم داریم . هفت  هشتا. تا دوندگی ها و کارهای اجرایی رو انجام بدن. مسعود نفیسه ، ملیحه و نسیم و نرگس هم توی دفتر مرکزی پیگیر کارای اجرایی میشن. البته ملیحه و نرگس بعد از پایان مدرسه  ها کارشون رو شروع میکنن. و فعلا کمکی هستند.
سید گفت: داداش من پخت و پز مغازه رو میدم دسته یکی از همکارم. فقط پای دیگ خودم باید باشم. پنج تا نه و نیم بقیه اش پا به رکابتم. رومن صد در صد حساب کن.
پرسیدم به مشکل نمی خوری.
گفت : خیالت تخت باشه می خوام منم سهمی توی این ماجرا داشته باشم.
زدم رو شونه اش گفتم : یا علی
گفت:  یا علی و .... با من دست داد.

جدا شدیم و من رفتم خونه.چیزی نگذشته بود که ملیحه هم اومد.تعجب کرد.پرسید چی شد ؟ به این زودی اومدی.
گفتم تو محل کار داشتم . دیدم ظهرُ  اومدم خونه نهار و بخوریم و با هم بریم دنبال یه سری از کارها ...... گفت باشه.
نهار رو خوردیم و نیم ساعتی صبر کردیم بعد زدیم بیرون. گفت کجا بریم. گفتم باید خونه برای نفیسه اینا پیدا کنیم توی محل اما الان میریم دفتر بنیاد پیش بچه ها ببینیم چه می کنند. . بعدا" یه فکری برای اونا میکنم.
نفیسه دستم رو گرفت و گفت : یه چیزی بگم؟
گفتم : بگوعزیزم.
گفت : چرا نفیسه اینا نیان خونه عشقمون ..... اونجا برای ما دونفر خیلی بزرگه . تازه خونه دو بخش داره که تقریبا مستقلا ..... حداقل فعلا اونا میتونن پیش ما باشن . تا سر فرصت و بعد از راه افتادن کارها خونه خوبی براشون پیدا کنیم.
گفتم : تو اگر اینجور میخوای من حرفی ندارم. البته شرطش اینه که خود نفیسه و مسعود بپذیرن.
گفت : پس من امروز باهاشون صحبت می کنم.

گفتم باشه.
نفیسه پرسید : کی کارای خونه تموم میشه.
گفتم : دو روز دیگه خونه رو تحویل میدن . اما من باید خونه رو تجهیز کنم.
گفت : نه دیگه ؛ اینکار رو من باید انجام بدم. جهازم تقریبا آماده است . با مامان بابا امشب حرف میزنم. که همه چیز منتقل بشه به اونجا.
گفتم اگر تو اینطور میخوای من حرفی ندارم. اما خونه بزرگتر از این حرفاست و من هم باید چیزهایی تهیه کنم. امروز دو شنبه هست. همه رو برای جمعه دعوت می کنم. برای رونمای خونه. شنبه بعد هم باهم میریم سه راه امین حضور وسایل و تجهیزات لازم اضافی را تهیه می کنیم .
گفت :  باشه... عالیه .....
توی دفتر نفیسه و مسعود  تقریبا حوصله شون سر رفته بود.. تا ما رو دیدن. از خوشحالی پریدن و ما رو بغل کردن. نشستیم و کمی در مورد نقشه ها و برنامه هامون حرف زدیم. آخر سر هم ملیحه پیشنهادش رو در مورد اقامت بچه ها تو خونه عشق مطرح کرد.  نفیسه اول موافق نبود. می گفت : نمی خوایم خلوت شما ها رو بهم بزنیم.
ملیحه جواب داد : اولا چنین اتفاقی نمی افته. چون خونه تقریبا دو بخش  کاملا مجزا داره . دوما ما تا تیر ماه آینده عروسی نمی کنیم. و فعلا بصورت کامل و دائم اونجا مستقر نمیشیم.
اونقدر گفت تا ملیحه و مسعود موافقت کردند. پس قرار شد هفته آینده  بچه ها اثاثیه شون رو منتقل کنند خونه عشق
 
 
                                                                                                پایان فصل سیزدهم.




موضوعات مرتبط: باغچه بیدی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست










می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 80
بازدید کل : 3458
تعداد مطالب : 95
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رمان های صلاح الدین احمد لواسانی و آدرس katef.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 95
:: کل نظرات : 3

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 19
:: باردید دیروز : 7
:: بازدید هفته : 27
:: بازدید ماه : 80
:: بازدید سال : 2516
:: بازدید کلی : 3458